الکا در شهری زندگی میکند که به تازگی متروک شده. مردم در شهر نزدیک یک شهربازی خاص پیدا کرده اند . از آن شهر بازی هایی که زمان کودکی الکا وجود داشت نه. این شهر بازی شهریست که بیشتر مخصوص افراد بزرگ است تا بچه ها. به آن "مرکز آرزو" ها هم میگویند. 


یک دستگاه هست که تویش میخوابی و میروی به زندگی دلخواهت. یکی از دنیا های خیلی پرطرفدار "قرن بیستم" بود. میتوانستی در جنگ جهانی باشی. میتوانستی در آرام ترین دهکده ی دنیا در دل اروپا برای خودت کشاورزی کنی. میتوانستی بهترین هنرمند جهان باشی فقط با رسم خطوط کودکانه بر دیوار اتاقت . در قرن بیستم میتوانستی هر کسی باشی. 


ولی الکا از این بازی خوشش نمی آمد. میدانست اگر امتحانش کند مثل بقیه بهش معتاد میشود. میدانست که زندگی واقعی خودش به قدری کسالت آور و مزحک هست که اگر بی کیفیت ترین شبیه ساز مجازی در شهر بازی را امتحان کند دیگر یک ثانیه هم به شهر خودش برنمیگردد .


ولی نمیخواست. 


شب ها به موقع میخوابید. صبح ها دیر بیدار میشد. مدت های دراز در تخت خوابش لم میداد و به آهنگ های قدیمی تایلندی گوش میداد. آهنگ هایی که به هر دلیلی که برای خودش واضح نبود ، بهشان معتاد شده بود. هفت سال بود به یک آهنگ گوش میداد و نمیدانست خواننده اش چه میخواند یا اسم و رسم خواننده اش چیست. آن آهنگ خدای شب و روزش شده بود. با آن خندیده بود. گریسته بود. به یاد عشقش افتاده بود. به یاد خانواده ای که دیگر کنارش نبودند. به یاد معلمش . خانم شارل. معلمی که از الکا متنفر بود ولی الکا در چهره اش نوعی توجه خاص به او میدید که در بقیه انسان ها ندیده بود. برای همین عاشقش شده بود. عاشق کسی که کمترین ارزشی برایش قائل نشده بود. 


هنوز هم که هنوز است نامه های نفرت انگیز خانم چار هر ماه به درب منزلش میرسد. چهارشنبه ها یا یک شنبه ها. همیشه بستگی به این داشت که پستچی آن شب در خانه بوده یا نه. با حساب و کتاب هایی که کرده بود وقت هایی که نامه یکشنبه می آمد ، پستچی به خانه رفته بود. این را میشد از بوی کاغذ فهمید و همینطور از ساعتی که نامه به صندوق می افتاد. 


هیچ چیز نمیتوانست او را با قدرتی بیشتر از نامه های نفرت انگیز خانم شارل از رخت خواب بلند کند. یکی از دلایلی که شهر را ترک نمیکرد هم همین نامه ها بود. آدرس خانه اش را ده ها سال بی تغییر گذاشت تا همچنان نامه ها به دستش برسد. اما این یک دروغ بزرگ هم بود. گاهی فکر میکرد که علت علاقه اش به نامه ها فقط یک دروغ است که خودش به خودش میگوید. تا بتواند صبح ها از تخت بلند شود. لاقل ماهی یکبار. تا بتواند کنجکاوی اش تحریک کند تا درباره ی زندگی پستچی تحقیق کند. تا شاید به این بهانه با همسایه ها یا کارمند اداره پست حرف بزند و نیاز به روابط اجتماعی اش را برطرف کند. خودش نمیدانست. نمیخواست هم بداند. از نظرش این بدنش نبود که برای او زندگی میکرد. بلکه خود الکا بود که برای بدنش زندگی میکرد. او برای بدنش انگیزه و بهانه پیدا میکرد. تا زندگی را ادامه بدهد. گاهی نمیتوانست به این چیز ها فکر نکند. برای همین مدام به آهنگ تایلندی گوش میداد. 


نامه خانم شارل یکی از همین روز ها می آمد. همیشه در آن یک لحن بخصوص دیده میشد. همیشه در آن سلام وجود داشت. چون خانم شارل فردی بسیار تحصیل کرده و مبادای آداب بود. او حتی به دشمن هایش هم سلام میکرد. 


"ُسلام. الکای بی عرضه. فکر کنم هنوز زنده ای. خیلی دلم میخواهد از شرت خلاص شوم ولی پرستارم در خانه سالمندان میگوید نامه نوشتن به تو را ادامه دهم. بنده خدا فکر میکند که من برای یکی از شاگردان عزیزم نامه مینویسم. همه ی بیمارستان فکر میکنند من با احساس ترین آدم اینجام. چون به یکی از شاگردهای چهل سال پیشم هنوز نامه مینویسم. احمق های بیچاره نمیدانند من به جز فحش و تحقیر چیزی برای تو توی این نامه ها نمیگذارم. ." 


و اکثر نامه ها همین قالب را حفظ میکردند. الکا از خواندنشان حسی شعفناک میگرفت. به نظرش هیچ لذتی در دنیا بیشتر از این نبود که هر ماه از یک معلم ادبیات پیر و دنیا دیده نامه تنفر دریافت کنی. 

در این ده سالی که نامه ها را دریافت میکرد خودش را بیشتر از هر موقعی شناخته بود. ده سال ، انتقاد های بیرحمانه از یک رفتار هایی که در دوران نوجوانی داشته. دختری سر به زیر و بی عرضه در کلاس که کاری به کار کسی نداشت . ده سال بود که الکا هنوز بابت آن سال ها انتقاد میشد. 




----


ادامه دارد. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نظرسنجی فوتبال بزرگترین مجله دریافت سریال های کره ای رایگان دکتر مهران سلیمان‌ها کوشش کاران راهنماي خريد کالا و سرويس هاي مختلف صبا موزیک کافه ادبیات (شعر و داستان برتر) Harsha