بله ! درباره ی احساساتم ! 


این روز ها فرقی نمیکنه سوار دوچرخه باشم یا زیر دوش یا وسط حل یه سوال. فقط کافیه یه لحظه به یه آرامش نسبی برسم و ذهنم به حالت راکد در بیاد ، که یک هو یه شوک کوچیک و ناگهانی وجودمو میگیره. بدنم میلرزه. سرم رو ت میدم و در اکثر موارد کلماتی مثل » هوی . یا " شت " از زبونم جاری میشه ! نه نترسید دیوانه نیستم و اینا خود به خود به وجود نمیاد ! بلکه به چیزایی فکر میکنم و این حس میاد سراغم. حس اینکه : نباید قطعا وارد این قسمت از زندگی میشدی ! تو که اینکاره نیستی ! بکش بیرون و برو زندگی غار نشینانه و ریلکس خودتو داشته باش ! تو رو چه به روابط اجتماعی در این سطح !! 


حالا براتون میگم چیشده ! ( نه واقعا دستم نمیره به نوشتن ! اینجا بدترین جای جهانه برای زدن حرفام . حرف زدن از شخصی ترین احساساتت و احساساتی که حتی دونستنش برای خودت هم خجالت اوره و باعث میشه رعشه بری رو نباید توی وبلاگ بلغور کرد . ولی خب به درک ! نمیتونم ننویسم ! باید بنویسم مگرنه این لحظات میمیرن مثل خاطراتی که سال ها پیش مردن و الان سایه هاشونو توی عکس های تار و بی دقت گوشیم جست و جو میکنم. زمانی که ایران دانشگاه میرفتم . چقدر خوشحالم که ناشی بودم و مدام با دوستام سلفی های مسخره و الکی مینداختم. الان که فکرشو میکنم میبینم چقدر میتونستم باهوش تر باشم حتی و بیام و بنویسم درباره اون روز ها. حتی یه نوشته معمولی . امروز رفتم کلاس استاد فلان چیزو گفت . به فلان دختر و فلان پسر تیکه انداخت و سر سلف هم یه نفر از بچه های دوران راهنمایی رو دیدم. سر ظهر رفتم کتابخونه و کتاب خوندم و بعد با دوستم رفتیم کلاس فیزیک دو که فقط 5 تا دانش اموز داشت و بعد هوا که تاریک شد با دوستم توی مسیر برگشت کلی درباره ی بازی های کامپیوتری که هرگز بازی نکرده بودم حرف زدیم و بعد که مسیرمون جدا شد سوار ون شدم و توی ون دو نفر سر جا با هم دعواشون شد و موقع پیاده شدن از ون سرم خورد به سقف ماشین و بعد رفتم از کیوسک یه مجله همشهری داستان خریدم که هیچ وقت بازش نکردم و نخوندم بعد رفتم خونه و با گوشیم چند تا چیز اپلود کردم و با ف ع دعوا کردم و با مریم درباره ی علاقه به خودکشی کردنش حرف زدیم و بعد شام خوردیم و خوابیدیم. 

خالا که فکرشو میکنم میبینم چقدر زندگی تو ایران اونقدرم بد نبود. انگار یه خونه بزرگ بود. اینجا مثل کنسرو شدم . تو ایران از نگاه های حرص در ار مردم مینالیدم و اینجا از نگاه نکردن ها و سرشون به کار خودشون بودن . 



میدونم که یه پرانتز باز کردم که هنوز نبستمش . ولی اینجوریه دیگه . به قول کوین اسپیسی : انگار تا الان بر اساس قانون کسی جلو رفتم که حالاش هم بخوام اینکارو کنم . ( ذبیح الله منصوری باید بره جلوم بوق بزنه ! رکورد مزخرف ترجمه کردن رو ازش قاپیدم بدجور !) 

---


رو یه نفر تو کلاس کراش داشتم. اولش دو سه ماه گفتم خب اینکه لقمه بزرگتر از دهنه بهتره حتی بهش فکر هم نکنم و شروع کردم ازش دور شدن. بعد یک ماه و خورده ای تلاش به وضعیت به شدت بدتری رسیدم . علاقه هه همچنان باقی مونده بود ولی چیزی که ظاهرم نشون میداد یه جور تنفر بود که سعی دارم به هر نحوی ازش دوری کنم. 


نتونستم این یه موردو تحمل کنم ! و دیدم هرجوری حساب کنم تهش اعصاب خوردیه. پس چرا خساست به خرج بدم. بیام این اعصاب خوردی رو با خودش شریک بشم :! هیچی دیگه بهش گفتم . اونم از طریق چت ! بله من آدم چت هستم و اینا ولی دلیل اصلی ترش این بود که خوردیم به تعطیلات و اصلا نمیدیدمش تا چند هفته و تنها راه ارتباطی همین چت بود. 

گفتم که آره ازت خوشم میاد و اینا اگه میخوای بریم بیرون ! 


و خب طول کشید که جواب بده. ده روز . ولی تو همین ده روز حس مسخره ی "کرینج" ولم نمیکرد. 


انگار که یک تماشاچی زندگی خودم بودم و به حماقت و بچگی خودم میخندیدم. تا قبل از این یه عهد با خودم داشتم سینا هرکاری میخوای بکن ولی بیرون دانشگاه! آبروی خودتو میبری بچه و این حرفا :دی 


مدام با به یاد اوردن اینکه چه کاری کردم یه رعشه خفیف به کل بدنم وارد میشد و اگه سوار دوچرخه بودم با صدای بلند میگفتم : شششششششت 


انگار که چیزی بعدش تغییر میکرد. و باور کنید یا نه ولی تغییر میکرد. وقتی صدای خودمو میشنیدم که با لحن طنز میگفت : شت . یه کم از حالت مزخرف بودن در میومد قضیه برام و یه حالت : " خب حالا تو ام ! " بهم دست میداد و باعث میشد خیلی هم نگران نباشم . . . 


هر آدمی یه جوره . یه سری ادما هستن که حاضرن از تشنگی هلاک بشن ولی وسط کلاس درس پا نشن و برن آب بخورن . من نمیگم از اون ادم هام . ولی خب اگه ادم ها رو روی بازه ی " مسلط به روابط اجتماعی" قرار بدیم و نقطه صفر باشه اون کسی که از حاضر نیست از کلاس بره بیرون . خب من بیشتر سمت اون نقطه دارم برای خودم قدم میزنم. گاهی وقتا یه جهش بر میدارم و ازش فاصله میگیرم و وقتی میبینم خیلی اوضاع ناجوره دوباره میپرم توی سنگر و به جناب صفر نزدیک میشم :) 


درونگرایی و تمایل به تنهایی و دوری از اجتماع همیشه برای من یه دوست سالم و صمیمی باقی میمونه. درون شکی ندارم . بخش بزرگی از شخصیت من وقتی به وجود اومد که ساعت ها به دیوار زل زدم و فکر کردم . ولی چیزی که زندگی در حال توسعه و تغییرم تا الان به من نشون داده اینه که واقعا به صلاحمه که این دوست کم کم جای خودشو به چیز دیگه ای بده . 


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : کلاس ,زندگی ,بیرون ,انگار ,الان ,میکنم ,میبینم چقدر ,تغییر میکرد ,میکنم میبینم ,فکرشو میکنم ,روابط اجتماعی ,فکرشو میکنم میبینم
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اطلاعات عمومی جهان Ashley محمد بخشی دانلود آهنگ جدید دوره ۳۰ مجتمع آموزشی امام صادق علیه السلام فروش دستگاه های فلزیاب و طلایاب مهندس مولایی09021150537 Paul آرام بی قرار Will شانؤی شاری شیتان ( تئاتر شهر دیوانگان )